از روزِ اول به همهی کسانی که اینجا اصطلاحاً خدمه هستند لبخند زدم و خسته نباشید گفتم. احساس میکنم عدهی زیادی از بچهها با نگاهِ از بالا بهشون نگاه میکنند و این چیزی هست که آزارم میده. یکی از خانم همینطوری :)...
صبحِ پنجشنبه با یکی از دوستانِ بلاگر رفتیم کتابخونهی مرکزیِ دانشگاهِ فردوسی. وارد که شدیم نگهبان پرسید دانشجوی اینجا هستید؟! گفتم نه دانشجوی علوم پزشکی هستم. دوستِ بلاگر سریع گفت من دانشجوی اینجام. آ همینطوری :)...
+ یک
× نه
+ دو
× نه حوا صبر کن
+ سه
× دیوانه
با سرعت شروع به دویدن میکنم. اصلاً زیرِ باران باید دوید. باید جیغ کشید و بلند بلند خندید و بیوقفه دوید. باید یک نفر باشد که پشتِ سرت بدود و تو را دیوانه همینطوری :)...